خواب بدی دیدم

از خواب که بیدار شدم فقط میدانستم باید کاری کنم. شاید هم نمیتوانستم کاری کنم که آن قطعا کنترل کردن خودم بود. پس اجازه دادم همراه نفس نفس زدن هایم، اشک های شور و لجز هم بیرون بیایند. من باید به جایی میرسیدم. تلوتلو و سکندری خوران خودم را رساندم. لباسم خیس بود. نشستم کنارش. تکانش دادم. گفتممامان خوبی؟

فقط توانستم سرم را روی سینه اش بگذارم و آن حس آرامش را ببلعم.

لعنت به من این احمقانه ترین کار ممکن بود؛ اما خوشحالنبودم، حس شعفی بود که تابحال نسبت به داشتن چیزی یا کسی به من دست نداده بود و اکنون در آن غرق بودم. و بله واقعا احمقانه ترین کار ممکن بود. وقتی داشتم برمیگشتم آرام گفت: بدجوری سردرد گرفتم، و من خودم را لعنت کردم.

فکر کنم هیچ‌وقت نتوانم آن مرد ریشوی سیاه‌پوش را فراموش کنم و تمام چاقو های دسته مشکی مرا یاد آن اتفاق اسف‌بار بیندازند.

آخرین باری که اینگونه از اندوه گریه کردم میرسد به یک سال و دو ماه پیش که یادآوری اش هنوز هم قلبم را به درد می آورد.

حالا دلم درد میکند و معده‌ام به پیچ و تاب افتاده. کاش استفراغ حالم را بهتر کند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها