تخیلاتِ رام نشدنی



تاحالا شده انقدر بخندی که دلت درد بگیره؟

که نتونی نفس بکشی و اشکات دونه دونه پشت سر هم سرازیر بشن و صورتت مثل یه گوجه فرنگی قرمز بشه؟

این آخریا دیگه ماهیچه های صورتم هم درد گرفته بود.


::گفته بودم وقتی رو دور خنده بیفتم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم؟ ((=

امروز هم روز خوبی بود.


باران شلاق می‌زند بر شانه‌های عریانم 

پرستو ها لانه می‌کنند بر ترقوه‌هایم

میان سینه‌هایم گنجشکی آرام خفته ا‌ست

قسم می‌خورم که من از آنان درمانده‌ترم

گودی کمرم، که کم دارد حلقهٔ دستانت را

موی کوتاهم، که رمقی برای رقص با باد ندارد

چشمان بی‌قرارم، که هاله‌ای از غبار دلتنگی درشان موج می‌زند 

فوج قوها خیلی‌وقت است از ذهنم پر بسته

فریاد کلاغ‌ها اما مجال نمی‌دهد ذهن ناآرامم را

در این طوفان سهمگین، مرکز ثقل دردها منم

هرشب سر بر شانهٔ دیوار می‌گذارم و نبودنت را عزا می‌گیرم

بعد از این وهمِ ویرانی، خسته کنج تابوت می‌نشینم و سیگار انتظار را برای تو پک می‌زنم.


درستش این بود که تو یه سالن چندهزارنفره واسه ملت کنسرت اجرا می‌کردم نه این که کل شب رو با تِی واسه در و دیوار آشپزخونه چهچهه بزنم و برقصم، آخرشم واسه تشویق خودم دست و سوت بلبلی بزنم!

[پاچه های شلوار گُل‌گُلی مامان‌دوز را پایین می‌کشد و پشت‌چشم ‌نازک‌کُنان از آشپزخانه خارج می‌شود]


این منم در شب، گمشده ای در این خروار خروار سیاهی که در پی گمشده‌ای‌ست در این خروار خروار سیاهی؛ افسوس اما تو پلک بسته. اگر می‌دانستی درخشش چشمانت در آسمان زندگی‌ام خورشید را بی‌قرار می‌کند، ماه را پشت ابر ها پنهان می‌‌کند، اگر می‌دانستی عسلی چشمانت جهان را شیرین میکندآخ اگر می‌دانستی خواب برایت معنی نداشت. 

می‌جنگم در این خروار خروار سیاهی تا پیدا کنم فروغی که اگر نباشد آسمانم تاریک، زندگی ام کور و جهانم تلخ میشود. اگر باور کنی چشمان تو نوش‌دارویی‌ست که جان می‌بخشد به تن بی‌جانم که جانش برای تو ذره ذره شد اما ر‌ه‌آوردش جام چشمانت بود که هرگز جهانی نبود، جامی که تنها سندش به نام من بود، جامی که با نوشیدنش جانی احیاء شد.


● می‌دونم اون‌طور که باید و شاید نتونستم به جام جهانی ربطش بدم ولی خب نوشتم و نخواستم دعوت دوستم رو بی‌جواب بذارم ((=


انگار همهٔ دنیا آمده بودند تا شاهد ماجرا باشند.

صدای تق‌تقی بلند شد و همهمه ها خوابید. جلسهٔ دادرسی شروع شد.

قاضی بی‌رحم حکم کرد، محکومم کرد به مرگ؛ به جرم تباه کردن زندگی خودم. دوباره همهمه‌ها بالاگرفت. کسی از سمت چپم برخواست، اجازه گرفت و با صدای رسا شروع به صحبت کرد: "دنیاهای رنگین محکوم به مَحو شدن نیستند، فقط متناسب با رنگ، بغض رو باید نقاشی کرد!" نگاهش کردم، همه‌چیزش برایم آشنا بود، چشمانش، صدایش، چقدر شبیه‌ام بود؛ او اصلا خودِ خودِ من بود. نگاهمان درهم‌آمیخت‌، در لحظه ای به بلندای ابدیت درون چشمانش غرق شدم که ناگهان حضار کف زدند و هیئت منصفه قهقهه‌ای تلخ نثارم کردند.

آن لحظهٔ طلایی همچون حباب صابونی ترکید و تنها حس خلأ وحشتناکی بود که وجودم را محکم در آغوش می‌فشارد.


در سرم آهنگری خستگی ناپذیر کار می‌کند.

ساعتِ روی میز از عقربه هایش خسته شده، نی در باتری خود می‌کند و اسید می‌نوشد.

دنگ دنگ دنگ. آهنگر می‌کوبد چکش را بر روی آهن، تا بسازد شمشیری پولادین که جدا کند سر از تنِ خیال.

ساعت آخرین جرعه‌ی اسید را می‌نوشد و می‌گوید: لحظه ها بیمار تر از آن‌اند که شاد باشند.

شمشیر را داخل کوره می‌گذارد، آنگاه است که چشمانم تار می‌شود، شقیقه هایم داغ می‌شود، همه جا سیاه می‌شود، سرم تیر می‌کشد؛ انگار میله‌ی داغی را از پیشانی‌ام داخل و از پس کلمه‌ام بیرون کشیده باشند.

ساعت فریاد می‌زند: لحظه ها همه‌شان از بیماریِ خود به مرگ خواهند افتاد!

شمیر را توی آب فرو میبرد، جیـــــزز همه جا واضح می‌شود، ناخودآگاه لبخندی روی لبم می‌نشیند. کم کم تبدیل به قهقهه می‌شود و چندی بعد جیغ های گوش‌خراش.

ساعت تیک تاک‌اش را از سر می‌گیرد و زمان چنان به تندی می‌گذرد که انگار دستی نامرئی حرکت عقربه ها را دو برابر کرده.


خواب بدی دیدم

از خواب که بیدار شدم فقط میدانستم باید کاری کنم. شاید هم نمیتوانستم کاری کنم که آن قطعا کنترل کردن خودم بود. پس اجازه دادم همراه نفس نفس زدن هایم، اشک های شور و لجز هم بیرون بیایند. من باید به جایی میرسیدم. تلوتلو و سکندری خوران خودم را رساندم. لباسم خیس بود. نشستم کنارش. تکانش دادم. گفتممامان خوبی؟

فقط توانستم سرم را روی سینه اش بگذارم و آن حس آرامش را ببلعم.

لعنت به من این احمقانه ترین کار ممکن بود؛ اما خوشحالنبودم، حس شعفی بود که تابحال نسبت به داشتن چیزی یا کسی به من دست نداده بود و اکنون در آن غرق بودم. و بله واقعا احمقانه ترین کار ممکن بود. وقتی داشتم برمیگشتم آرام گفت: بدجوری سردرد گرفتم، و من خودم را لعنت کردم.

فکر کنم هیچ‌وقت نتوانم آن مرد ریشوی سیاه‌پوش را فراموش کنم و تمام چاقو های دسته مشکی مرا یاد آن اتفاق اسف‌بار بیندازند.

آخرین باری که اینگونه از اندوه گریه کردم میرسد به یک سال و دو ماه پیش که یادآوری اش هنوز هم قلبم را به درد می آورد.

حالا دلم درد میکند و معده‌ام به پیچ و تاب افتاده. کاش استفراغ حالم را بهتر کند.


هیچ وقت نتونستم با بچه ها اونطوری که باید، ارتباط برقرار کنم. فکر داشتن خواهر یا برادر کوچیک هم کلافه‌م میکنه؛ انگار که از نداشتنش یه درجه خوشبخت‌ترم!

همیشه باخودم میگم چی میشه بقیه انقدر عاشق بچه ها هستن و من همونقدر ازشون فراریم. باور دارم که بچه ها معصومن اما یه‌جورایی برام موجودات ترسناک و غیرقابل تحملی هستن. شاید تو وجودم یه نقطه کور هست که تا حالا اجازه نداده هیچ بچه ای(مطلقا هیچ) رو عمیقا دوست داشته باشم. یادمه یکی بهم گفت اینطوری نباش، خدابهت بچه نمیده ها! اونموقع خندیدم اما فارغ از حرفش با خودم فکر کردم واقعا چرا؟


امروز داشت چیزی بهم میگفت، هنوز نمیتونه کلمات رو به درستی تلفظ کنه فقط نامفهوم یه چیزایی پشت سر هم میگفت؛ خیلی سعی کردم بفهمم چی میگه، کمکش کردم، به چیزای مختلف اشاره کردم اما اون هی پشت سرهم چیزی رو تکرار میکرد که درنهایت حوصلم سر رفت و بهش گفتم، نمیفهمم چی میگی. حقیقتا حالت چشماش ناراحتم کرد. شاید واقعا من بَدَم!


خواب بدی دیدم

از خواب که بیدار شدم فقط میدانستم باید کاری کنم. شاید هم نمیتوانستم کاری کنم که آن قطعا کنترل کردن خودم بود. پس اجازه دادم همراه نفس نفس زدن هایم، اشک های شور و ج هم بیرون بیایند. من باید به جایی میرسیدم. تلوتلو و سکندری خوران خودم را رساندم. لباسم خیس بود. نشستم کنارش. تکانش دادم. گفتممامان خوبی؟

فقط توانستم سرم را روی سینه اش بگذارم و آن حس آرامش را ببلعم.

لعنت به من این احمقانه ترین کار ممکن بود؛ اما خوشحالنبودم، حس شعفی بود که تابحال نسبت به داشتن چیزی یا کسی به من دست نداده بود و اکنون در آن غرق بودم. و بله واقعا احمقانه ترین کار ممکن بود. وقتی داشتم برمیگشتم آرام گفت: بدجوری سردرد گرفتم، و من خودم را لعنت کردم.

فکر کنم هیچ‌وقت نتوانم آن مرد ریشوی سیاه‌پوش را فراموش کنم و تمام چاقو های دسته مشکی مرا یاد آن اتفاق اسف‌بار بیندازند.

آخرین باری که اینگونه از اندوه گریه کردم میرسد به یک سال و دو ماه پیش که یادآوری اش هنوز هم قلبم را به درد می آورد.

حالا دلم درد میکند و معده‌ام به پیچ و تاب افتاده. کاش استفراغ حالم را بهتر کند.


به ناگه می‌آید. جمع می‌شود پشت پلک ها، چنگ می‌زند بر گلو، شانه هارا در خود حل می‌کند، می‌نشیند روی قفسه سینه و پاها سنگین می‌شوند. آنگاه که فرصت هر تقلایی را گرفت آدم به عمق می‌رود. مثل کودکی که در آغوش مادر گم می‌شود. همه این‌ها آنقدر سریع رخ می‌دهند که آثار آرامش قبل از آن تا مدت‌ها بر چهره باقی می‌ماند.


میشود به درک کردن و پذیرفتن واقعیت هایی اشاره کرد که بی‌رحمانه درهم میشکنندت؛ یا نابودی توهم وجود یک حامی. رسیدن روزی که خودت تنهایی خاک زانو ها را میتکانی، مرهم میگذاری روی زخم ها و فراموش میکنی که چقدر شکننده ای.

هنوز هم مانند کودکی‌ام ناراحتی را میتوان از چهره‌ام خواند، اگر دقت کنی هنوز هم وقتی چیزی توی گلویم سنگینی میکند لپم را گاز میگیرم و چشم میدوزم به سقف، آسمان، هرچیزی که بالای سرم باشد و تو بدترین کاری که میتوانی انجام بدهی این است که من را در این جهنم ببینی و حتی سعی نکنی از این عذاب لعنتی نجاتم بدهی.

حقیقت این است که بعد از چشیدن یک سری ناملایمات چنان وحشتی در آغوشم کشیده که نفس کشیدن را برایم سخت کرده. همچون کودکی‌ام که چندی‌ست شب ها جدا از مادرش میخوابد و توهم هیولای زیرتخت سر تا پایش را میاند. پس دست نوازش‌گر مادر کجاست؟


حال که دارم می‌نویسم دستانم خونی‌ست. ردی از پاهای خونی‌ام نیز روی زمین برجای مانده. خون تو زیباست، زیباترین سرخی‌ای که تاکنون دیده‌ام. هربار که به دستانم نگاه می‌کنم، تضاد پوست سفیدم و سرخی خون تو وجودم را می‌لرزاند.
هیچگاه چنین میل شدیدی برای کشتن در من نبوده. یادم می‌آید در کودکی‌ام چند باری گلوی بچه‌گربه‌ها را تا مرز کشتن فشردم اما در آخر رهایشان کردم. حقیقت این است که تا چندی پیش هنوز نمی‌دانستم فرو کردن چاقو چه لذتی دارد. شکافته شدن پوست، پاره شدن رشته ها، مسیر پیام عصبی، دردی که فریاد می‌کشد، در آخر خون گرمی که بدن را خیس می‌کند و نفسی ‌‌که باشدت حبس می‌شود. ضربه اول می‌تواند در پهلو باشد، اگر سریع باشی می‌توانی گلو را برای دومین ضربه میهمان کنی؛ اما برای من نیازی به سرعت نبود چون تو اصلا سعی نکردی جلویم را بگیری یا حتی به صورتم چنگ بزنی فقط با درد نگاهم کردی و اشک از چشمانت جاری بود انگار که باور نمی‌کردی منم. بعد از ضربه دوم خون پاشید توی صورتم و صدای خُرخرُی که از گلویت خارج می‌شد آرامم می‌کرد. خون تو حتی بوی خوبی هم دارد، آن‌قدر خوب که همچو مسکری مرا مست می‌کند.
نتوانستم از چشمانت بگذرم، مثل تو که زل زده بودی به چشمان من. این قسمت نیاز به ظریف‌کاری داشت. راستش هنوز هم باورم نمی‌شود آن دو گوی تیره را در دست داشتم. شوق وصف نشدنی ای در من می‌رقصید.
باید می‌رفتم، با این حال نمی‌توانستم رهایت کنم انگار میخ شده باشم به زمین. چنگ زدم به موهایت، دست کشیدم روی پیشانی، قوس بینی را پیمودم، از گونه ها گذشتم و استخوان فک‌ات را بوسیدم. اشک هایم صورتت را خیس کرده بود.
حال اینجا هستم و بی‌نهایت از کارم خشنود.


نزدیک به دو هفته است که هیچ چیز سرجایش نیست. از خواب بیدار میشوم و ضربان قلبم با ثانیه ها مسابقه گذاشته. از جا بلند میشوم دنیا سیاه میشود. انگار که زیر بهمن گیر کرده باشم، سنگین میشوم. 

از مدرسه برمیگردم کسی خانه نیست؛ منتظرم فاجعه ای از جایی به گوش برسد.

والدینم از خانه بیرون میروند، دلم میخواهد التماسشان کنم بمانند. بعد از آن تا لحظه برگشتنشان هراس این را دارم که تلفن زنگ بخورد و خبر بدی داده شود.

وسط زنگ ادبیات که اتفاقا معلم شعر زیبایی میخواند، باز هم ضربان قلبم بالا میگیرد. دست هایم میشوند دو تکه یخ و خودکار از میان انگشتانم سر میخورد.

پتانسیل این را دارم که هر لحظه به خاطر این وضع رقت‌بارم بزنم زیر گریه.

مواقعی که حالم خوب است میگویم دیگر تمام شد اما چندی بعد روز از نو.

مادرم برایم سیبی پوست میکند، با خودم فکر میکنم لیاقتش را ندارم. پدرم در آغوشم میگیرد و من واقعا لیاقت این را ندارم.

دوست دارم یک تکه سنگ باشم، یک تکه زباله، یک تکه هیچ


چند روزی توی خونه تنها بودم. خرید کردم، برای خودم غذا درست کردم، کیک پختم، ظرفا رو شستم، خونه رو جارو کشیدم و گردگیری کردم. الان دیگه اونقدری بزرگ شدم که می‌تونن به حال خودم بگذارنم چند روزی رو تنهایی از پس خودم بر بیام.

یه روزایی بود که مادرم حمامم می‌کرد. بعد از اون بابام با سشوار موهامو خشک می‌کرد و خرگوشی می‌بست. اکثر مواقع یه گوش خرگوش پایین تر از اون یکی بود. یه دورانی بود که مامان چند روز در هفته کیک می‌پخت. عاشق این بودم که بشینم کنارش، به چرخش همزن دستی نگاه کنم و به مایع کیک ناخنک بزنم. احتمالا همون موقع خواهرم از راه می‌رسیده و می‌گفته:《داخل اون تخم مرغ خامه! چطور میتونی تخم مرغ خام بخوری!》

یه صبح‌هایی بود که من بودم و یه عالمه لقمه های کوچیک کوچیک ردیف شده جلوم.

یه شبایی بود که از خواب بیدار می‌شدم و گریه میکردم برای یه دونه شکلات. مامانم از زیر بالشم یکی بیرون میاورد و با لبخند میگفت:《ببین فرشته ها یه‌دونه برات گذاشتن.》آره، فرشته‌ای که هیچ‌وقت مثلش پیدا نمی‌شه.

یه شبایی هم بود که از شدت درد از خواب بیدار می‌شدم و گریه کنان بابامو بیدار می‌کردم و اون پاهامو ماساژ می‌داد.

یه موقع هایی هم هست مثل الان، با یادآوری همه اینا لبخند می‌زنم، بغض می‌کنم، درد می‌کشم و گریه می‌کنم.

الان همون موقع ایه که دیگه هیچ زخمی با بوس کردن خوب نمی‌شه.


روزی می‌آید که تو دیگر نیستی

و صدای تو را باد خواهد برد

یاد تو خنجری‌ست که روحم را می‌درَد

و همان دم کلاغی از سرْشاخه‌‌ٔ ِ درخت می‌پرد

بین خودمان باشد، آن روز آمده

تو نیستی و فصل ها با شتابی بی‌شرمانه از هم سبقت می‌گیرند

و من نگران چال روی گونه‌ات هستم،

نگران گُلی که آخرین بار تویش کاشته بودم

عزیزِ دردانه

از وقتی که نیستی خرمالوی کال چنان حلاوتی دارد که انار می‌خوش، شوکرانی بیش نیست

این روزها گنجشک‌ها هم شانه‌هایم را پس می‌زنند

تو بگو

با این بوی فراق چه کنم‌؟


اولین بار تو دبستان وقتی همکلاسیم توی حرفاش گفت "دوستم" ناراحت شدم، تا اون موقع فکر میکردم تنها دوستش منم. بعد ها وقتی به کسی گفتم "دوستت دارم" متوجه شدم کسای دیگه‌ای هم تو زندگیش بودن و هستن که دوستشون داره. بعد به این فکر کردم مامان و بابای منم جز من خواهرامم دوست دارن. بعد دایی کوچیکه‌م ازدواج کرد فهمیدم یکی دیگه‌ هست که بیشتر از من دوستش داره. یه روز تو آینه یکی بهم گفت یه عده هستن که بیشتر از من دوستشون داره.

ضربهٔ بدی خوردم. اما به هرحال من هنوزم دنبال چیزیم که انحصارا مال خودم باشه و برعکس. میدونم که توهم میدونی چنین چیزی مطلقا وجود نداره.


پتوی گرم ابرها تمام شهر را در آغوش کشیده. به دور دست‌ها که می‌نگرم، هیچ چیز نمی‌بینم، جز تودهٔ سیمابگونی که گویی تا بی‌نهایت ادامه دارد. یک‌جور عدم که دلم می‌خواهد در آن حل شوم و تمام این لاوجود را در آغوش بگیرم.

اما هرچه جلوتر می‌روم هستی بیشتر توی چشم و چالم فرو می‌رود. زمین، درختان، ماشین‌ها، دیوارها، آدم‌ها، آدم‌ها، آدم‌ها. و همهٔ ما محکومیم به بودن.


می‌دونی، من خودم می‌تونم یه‌جوری حال خودمو خوب کنم، یا حتی به خودم تلقین کنم که خوبم؛ این‌طوری واقعا خوب می‌شم اما وقتی شماها هر روز میاید میگید چرا رنگت پریده‌ست، چرا اضطراب داری، چرا چند وقته سرحال نیستی، چه‌قدر لاغر شدی، وای استخون فلان‌جات میاد زیر دست! چرا زیر چشمات گود افتاده؟ مریضی؟ چرا چرا چرا. چرا از من نمی‌کشید بیرون؟ چرا راحتم نمی‌ذارید؟ هیچ می‌فهمید این‌طوری داغون تر می‌شم؟ می‌فهمید وقتی مدام تو فکر حرفاتونم نمی‌تونم بخوابم؟ می‌فهمی داری منو می‌کشی؟

من دلم لک زده یه‌بار آسوده از خواب بیدار شم، بیدار شم و این قلب وامونده‌م آروم باشه. همیشه یه چیزی هست که راحتم نمی‌ذاره مثل خاری که رفته باشه تو دست و تو پیداش نکنی. هر روز قبل از طلوع یه دستی از تاریکی میاد چنگ می‌زنه به روحم و زخمیش می‌کنه، جرو واجرش می‌کنه و بعد تمام روز تنهام می‌ذاره، شب که از راه برسه باز سر و کله‌ش پیدا می‌شه این دفعه دست میندازه و خرخره‌مو می‌گیره، وقتی که دیگه از دست و پا زدن افتادم می‌ره تا طلوع و بعد، دوباره. چه‌قدر با خودم بگم آره دختر روزای سخت تورو می‌سازن؟ چهقدر بگم دائما یکسان نباشد حال دوران؟ چندبار تکرار کنم "می‌گذره"؟ پس چرا نمی‌گذره؟ چرا تموم نمی‌شه؟ چرا حال دوران یکسانه؟ چرا من نمی‌میرم؟


روزای بعد از تولدم بود. زانوهامو توی بغلم جمع کردم و خیره شدم به رو به رو، درحالی که هیچی نمی‌دیدم گفتم: دنیای آدم بزرگا چه‌قدر مزخرف و کثیفه.

(با خودم فکر کردم ما تو هر زمان از عمرمون آدمْ بزرگ محسوب می‌شیم، نمی‌دونم می‌فهمی چی می‌گم یا نه.)

بعدش رو کردم بهش و گفتم: بابا دلم می‌خواد برگردم به گذشته. الانا دیگه وقتی می‌خوابم و صبح از خواب پا می‌شم هنوزم نگرانی‌هام سرجاشونن.و این منو واقعا می‌ترسونه.

نگاهم نکرد. گفت: همینه دیگه، هرچی بزرگتر می‌شی این‌طوری می‌شه.

و من چه‌قدر از این‌طوری شدن واهمه داشتم. به نظرم خیلی بی‌رحمانه این حرفو زد، اینگاری منتظر بودم بهم دروغ بگه، گولم بزنه، امید واهی بده و روی زخم‌هایی که از درک واقعیت‌ها سر باز کرده بودن مرهم بذاره. گفته بودم یکی از ترسام اینه که دست و پامو ببندن به تختی چیزی و نتونم ت بخورم؟ همچین حسی داشتم. یه جور حصار تنگ که نفس رو توی سینه حبس می‌کنه.

و انگار واقعا تنهایی یه چیزی فرا تر از وقتاییه که فقط تو توی خونه ای. یه گره هایی هم وجود دارن که به دست افرادی به نام پدر و مادر باز نمی‌شن. دردایی که با قرص و دمنوش آروم نمی‌گیرن. و چه‌قدر این روزا ناآرومم


به آسمان شب می‌نگرم، به ماهی که تو باشی

به آواز پرنده‌ای گوش می‌دهم که نامت را زمزمه می‌کند

به درختی می‌اندیشم که از شوق تو به ثمر می‌نشیند

و بادی که عطر تنت را به ارمغان می‌آورد

می‌خواستم به دریا بزنم تا ماهی ها به سان دست‌هایی لابه‌لای موهایم برقصند

اما ساحل با صدای تو فرا می‌خوانَدم

و تو هرگز نخواهی دانست که چه‌گونه در من جاری هستی.


به هرسو قدم می‌گذاشتی پیکرهای کبود زمین را فرش کرده بودند. خورشیدْ بی‌تفاوت اشعه‌هایش را همچو سیخ داغی توی چشمانت فرو می‌کرد و شیون زنی چون شمشیر بُرنده‌ای هوا را می‌شکافت. فریاد ها متواضعانه گوش‌هایت را در آغوش می‌گرفتند و سرگیجهٔ سنگینی تورا آرام آرام در خود حل می‌کرد. برای احدی مهم نبود که نفس چگونه درون سینه‌ات می‌شکند و عرق سردی که تمام بدنت را پوشانده چگونه دستت را ماهی‌وار از دست دیگری جدا می‌کند. آنگاه که التماس می‌کردی برای اندکی هوا، نمی‌دانستی ثانیهٔ دیگر هنوز هم سرپایی یا.

جمعیتْ وحشی تر از یک سونامی می‌خروشید و ویران می‌کرد.

بدا به‌حال کسانی که در این امواج سهمگین غرق شدند.


خورشید غروب کرده بود. هوا کم کم تاریک و تاریک تر میشد. نشسته بودم صندلی عقب ماشین و نمیدونستم دقیقا کجا داریم میریم. نشسته بودم صندلی عقب ماشین و ماکارونی میخوردم. عُق میزدم و به این فکر میکردم دیگه نمیتونم ادامه بدم. زل زده بودم به رو به رو و با صورت خیس ماکارونی می‌خوردم و به این فکر میکردم دیگه نمیشه جلو تر از این رفت. هوا کاملا تاریک شد. نشسته بودم صندلی عقب ماشین و به این فکر میکردم چقدر هردفعه نمیتونم ادامه بدم! چشمام داغ بود و سینه‌م فشرده.

الانم هوا تاریک شده. همه چیز خوب بود. یهو بند دلم پاره شد. نشستم رو تخت و به این فکر میکنم واقعا میشه ادامه داد؟

اما هر دفعه هم ادامه پیدا میکنه، با زجر.


باد ملایمی لابه‌لای موهایم می‌پیچید. خورشید در زمینهٔ نارنجی رنگی آرام آرام پایین می‌رفت. خیابان شلوغی بود و صدای بوق ماشین ها سرسام آور. اما من آرام بودم، آنقدر آرام که می‌توانستم صدای پچ پچ درخت‌های حاشیهٔ خیابان را بشنوم. با دیدن عکسم توی ویترین مغازه ای به یاد آوردم که چقدر شال‌گردن و جوراب های بلند راه‌راهم را دوست دارم. باد کمی شدیدتر در آغوشم کشید. چشم هایم را بستم تا بوسه هایش را بهتر روی پوستم احساس کنم. آنگاه دست هایم را مثل یک بالرین باز کردم و یک پایم را بالا آوردم؛ یک چرخش کافی بود تا زمان و مکان را فراموش کنم. آنگاه من بودم باد و خیابان و درخت ها که یک‌صدا می‌خواندند: با من نرقصی دلم می‌گیره بذار تا دستات شونه هام بگیره و بعد.برو.

از روی جوی پریدم و عرض خیابان را تقریبا میان ماشین ها رقصیدم. خورشید همان‌طور که آخرین دانه های طلایی اش را روی سرم می‌پاشید برایم خواند: دستامو بپوش، پاهامو بپوش، رقصامو بگیر و پلکامو بپوش و بعد برو. احساس کردم به هیچ چیز تعلق ندارم. روح بر کالبدم بوسه ای زد و نرم‌نرمک اوج می‌گرفت.

باد که آرام شد، نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم. بعد، خورشید رفته بود و درخت‌ها پچ‌پچ هایشان را از سر گرفته بودند.

 

بعد برو
حجم: 7.7 مگابایت


این نوجوونی هم داره می‌گذره. انگار هیچ‌وقت قرار نیست برم کنسرت خواننده مورد علاقه‌م و بغلش کنم بعد شبو تا صبح خوابم نبره. 

ولی یه شب با موتورم میزنم بیرون و با سرعت زیاد میرونم. درحالی که باد لای موهام می‌پیچه، احساس میکنم به هیچ‌جا تعلق ندارم. اون شب حسابی مست میکنم و ال اس دی میزنم. پسر مورد علاقه‌مو میبوسم و از H نشان هالیوود بالا میرم. آخه من ارتفاع رو دوست دارم، و پرواز رو بیشتر.

و. بعدش دیگه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته.


فکر کنم قراره یه پست طولانی باشه

 

خاله بودن احساس خوبی داره. به خصوص وقتایی که دست‌هاشو دراز میکنه تا بغلش کنی!

همیشه یه نفرت عجیبی از بچه ها داشتم، حتی یادمه کوچیک تر که بودم وقتی مامانم احتمال میداد باردار باشه تنها کسی که به شدت عصبی و ناخوش بود من بودم و چندبار حمله کردم طرفش و با مشت روی شکمش کوبیدم! شاید علاوه بر اون تنفر واقعا چشم دیدن یه بچه ای که توجه بقیه رو داشته باشه، نداشتم. اما حالا که بیشتر بهش فکر میکنم یه جورایی دلم میخواد یه خواهر یا برادر کوچیک تر از خودم داشته باشم. مطمئنم من خواهر و حامی خوبی واسش میشدم، البته اگر بود. سنم زیاد نیست ولی فکر کنم اونقدر تجربه کسب کردم که حداقل بتونم تو یه سری موارد راهنماییش کنم. کسی که خودم نداشتم. بگذریم، جدا از همه اینا، خواهرزاده‌مو خالصانه دوست دارم و براش کلماتی به کار میبرم که تاحالا به هیچ‌کس دیگه نگفتم.

دیشب فکر کنم از نیمه‌شب گذشته بود وقتی که داشتم میرفتم دستشویی دیدم که مامانم بیداره، رفتم کنارش دراز کشیدم و به رسم بچگی سرمو روی دستش گذاشتم؛ بغلش کردم و دوبار بعد از صدا کردنش بهش گفتم که دوستش دارم.

همیشه میگفتم اگر مدرسه نباشه من از افسردگی داغون میشم، اما حالا میبینم که چقدر داره بهم خوش میگذره! حداقلش اینه که منفی بافی رو کنار گذاشتم اما نه کاملا. به هرحال اینم یه امتیاز مثبته.

هفده سالم شده و به شدت حسودی میکنم وقتی یکی میگه فلانی سیزده-چهارده سالشه! عجبا

هیچ‌وقت اینطوری ننوشته بودم. هنوزم معتقدم من اینطوری‌نویسِ(روزانه نویس مثلا؟) خوبی نبودم و نیستم. یاد معلم انشا افتادم. قرار بود توی کلاس انشا بنویسیم و همون روز سر کلاس بخونیمش. من هیچی ننوشتم و صفر گرفتم. همیشه معتقد بودم و هستم که نوشته خودش باید بیاد، مجبوری نوشتن ندرتا چیز خوبی از کار درمیاد. حداقلش نوشته ای که از سر اجبار بنویسم هیچ‌وقت خودم رو نمیکنه.

این روزا بیشتر از هرچیزی دلم میخواد یکی پیشم باشه که باهم فیلم ببینیم و موزیک گوش بدیم. یکی که تقریبا شبیه خودم باشه. یکی که مثل من بلد نباشه خوب برقصه اما برقصه. یکی که با موزیکای تند دیوونه‌وار سرشو ت بده!

 

اگه یه خواهر یا برادر کوچیک تر از خودم داشتم یه شب تو تاریکی بغلش میکردم و درحالی که موهاشو می‌بوسیدم در گوشش زمزمه میکردم: این دنیا درحالی که به شدت به دردنخوره اما ارزشمنده، اتفاقای خوب و بد زیادی برات رقم میخوره اما مطمئن شو که همشون رو دوست‌خواهی داشت.

حرفای خیلی خیلی زیادی دارم که اگه یه خواهر یا برادر کوچیک تر داشتم بهش میگفتم اما الان چیز زیادی یادم نمیاد! |=


یک قابلمه بردار، تا نیمه آب بریز. ته مانده‌ی قرمه سبزی ظهر را تویش خالی کن و روی شعله ملایم بگذار. حالْ کاکتوس را از ریشه دربیاور، خاکش را توی قابلمه بتکان و نگینی خرد کن. جوراب های بوگندوی صمد را هم ساطوری و اضافه کن؛ بگذار خوب چرکش قوام بیاید. نمک و پودر سیر به میزان لازم. در این مرحله باید قسمتی از موهای چربت را بچینی و توی قابلمه بریزی. یک سوزن توی انگشت سبابه‌ات فرو کن و اجازه بده یک قطره از آن مایع سرخ رها شود. شعله را کمتر کن، ملاغه را بردار و آرام و آرام هم بزن. مخلوط به دست آمده را خالی کن توی توالت و سعی کن امشب زودتر بخوابی.


ما از شهر گریخته بودیم و به جنگل پناه آورده بودیم، خزیده بودیم لابه‌لای علف‌ها، توی لانهٔ کلاغ‌ها، میان ریشهٔ درخت‌ها.

ما از شهر گریخته بودیم و به رودخانه پناه آورده بودیم. با موج‌ها همراه شده بودیم. از شیب آبشار سقوط کرده، درحالی که با اولین جوانه‌های درخت گردوی پیر وداع می‌گفتیم؛ جایی در حوالی پیچ دوم رودخانه میان گل و لای گیر کرده بودیم.

ما از شهر گریخته بودیم و به دریا پناه آورده بودیم، به‌سوی دور ترین جزیره‌ها در عمیق‌ترین اقیانوس‌ها. می‌خواستیم این‌بار نه سهراب باشد و قایقش، نه جک و رز و آن کشتی کزایی. می‌خواستیم که ما باشیم و قصه‌های خودمان با سرگذشتی که از سر گذشته بود.

به خودمان که آمدیم، مارا لابه‌لای دیوار های شهر دفن کرده‌بودند. ما مُرده بودیم و مرگ نمی‌فهمید!


همیشه توی زندگی من اتفاقاتی رخ میده که اون رو به دو بخش قبل و بعد از همون اتفاق تقسیم می‌کنه. نکتهٔ مهمی که می‌خوام روش تاکید کنم این هست که این اتفاق ممکنه خیلی زود فراموش یا کمرنگ بشه و صرفا برای چند روز این تغییرِ قبل و بعدی رو احساس کنم. آخرین بار وقتی بود که به‌خاطر حساسیت دارویی نزدیک بود بمیرم، شاید حتی اگر به دادم نمی‌رسیدن هم نمی‌مردم ولی دوست دارم این‌جوری فکر کنم، که نزدیک بود بمیرم؛ چون تاحالا به این شدت برای نفس کشیدن تقلا نکرده بودم و همین‌طور هیچ‌وقت انقدر مرگ رو نزدیک خودم احساس نکرده بودم. تجربهٔ وحشتناکی بود و من به شدت ترسیده بودم وقتی که انگار یک وزنهٔ صدکیلویی روی سینه‌م گذاشته بودن و نمی‌تونستم شش هام رو پر و خالی کنم. صداهای اطراف گنگ شده بود و انگاری توی خلا فرو رفته بودم. یادمه یک‌طرف صورتم رو حس نمی‌کردم و مامانم میگه عین ماهی دهنت رو باز و بسته می‌کردی و در نهایت گفتی دارم تموم می‌شم. عجب جمله‌ای! به هرحال دلم می‌خواد این‌جوری تفسیر کنم که من به زندگی چنگ زدم و تونستم توی مشتم بگیرمش.

بعد از این‌که کاملا حالم خوب شد و شب‌ها می‌تونستم روی تخت خودم بخوابم واقعا یک تغییر عظیم رو احساس می‌کردم، انگار که همه چیز جدید بود.

برای خودمم عجیبه، حالا که بهش فکر می‌کنم دلم می‌خواد باز هم تجربه‌ش کنم.


شب‌ها زیر سنگینی تاریکی مطلق، پهلوی دیوار روی دست‌هایم می‌ایستم و به روش های کشتن آدم‌های بد زندگی‌ام فکر می‌کنم و بعد، بوی خون ریه‌هایم را پر می‌کند. آنجا کنار بدن ‌بی‌جانشان به پشت دراز می‌کشم و خندهٔ شیطانی‌ام را سر می‌دهم. درست مثل آدم بَدهٔ فیلم‌ها و داستان‌ها. اصلا هم به نظرم نمی‌آید که انگار همین چند لحظهٔ پیش بود که به صرف فنجانی قهوه روبه‌روی هم نشسته بودیم. راستش را بخواهید من هیچ‌گاه عملکرد آن نوع سم را ندیده بودم، اما باورتان نمی‌شود دیدن او که به گلویش چنگ می‌زند و خون از دهان و بینی و چشمانش روان است؛ چه لذتی دارد. بله، بله؛ وحشتناک است اما تکرار می‌کنم لذت‌بخش. آن لحظه عرق سردی از فرط هیجان روی بدنت می‌نشیند و آرامش همچو آبی خنک و گوارا جانت را زنده می‌کند و خشم درست مثل شاشیدن بعد از ساعت‌ها پر بودنِ مثانه گورش را گم می‌کند.

یا مثلا می‌توانی بعد از چکاندن ماشه جایی پایین تر از زانو، با صدای فریاد کلاغ‌مانندش بی‌مهابا دور پیکرش برقصی، آن‌قدر که پاهایت تاول‌های درشت بزند. اما اعتراف می‌کنم ضربه زدن با تیزی یا پاره کردن با قیچی را جور دیگری می‌پسندم.

بگذریم. آن‌قدر روش های مختلف را پالا و پایین می‌کنم تا سرانجام دست هایم از سنگینی وزنم به لرزش می‌افتند و صورتم انقدر قرمز می‌شود که نزدیک است رگ های‌چشمانم پاره شود. این را از داغی پوست و سوزش چشمانم احساس می‌کنم. آن‌وقت با یک حرکت آرام اما سریع پاهایم را روی زمین می‌گذارم و تمام‌قد می‌ایستم. آنگاه خشم بیشتر از قبل در وجودم شعله می‌کشد.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها